"کــاکتــــوس"

"کــاکتــــوس"

من قدرتمندم ...
"کــاکتــــوس"

"کــاکتــــوس"

من قدرتمندم ...

شازده ی من خوش آمدی

و آنقدر زیباست حس مادر شدن ....

پ.ن: میام برای مسافر کوچولوی قشنگم مینویسم  تا یه روز بخونه و به من که مادرشم افتخار کنه ....


سلام عیاهئل عزیزم

تو نگهبان منی و ماموریت داری هر انچه من به خیر میخواهم را مدیریت کنی و مرا به آنچه دوست دارم برسانی .

من از خدای مهربانم کسب اجازه میکنم که با تو از رازهایی بگویم که نمیتوانم به کسی بگویم .از تو کمک و حمایت بخواهم برای زندگی بهتر و زیباتر

مینویسم برای تو که زیباترینی و بهترینی که خدا برایم مقدر کرده ...

خدای خوب و مهربونم تو رو شکر میکنم که پناه منی .یار منی .شنونده ی حرفای منی

حرفایی که نمیتونم به کسی بزنم و فقط تو هستی که میشنوی و دلم رو سرزنش نمیکنی .نمیخوام از دلتنگی و دوری از خانواده بگم که دلم پر شده از دلتنگی هایی که با دیدن یه ساعت ،دوساعت و حتی تماس تصویری بدتر و بدتر میشم ...

حرفا رو به جون خریدم که بگن تلا بی محبته ...اشکال نداره این بهتره تاآرامش  زندگی خود و همسرجان رو با گریه و زاری بهم بزنم . خیلی خوشبختم و بخاطر این خوشبختی تو را شکر میکنم .هادی خیلی خوبه . هرروز که میگذره بیشتر میشناسمش و واقعا میبینم که برای زندگیمون داره تمام تلاشش رو میکنه و میدونم هر دو به درجه ای میرسیم که به داشتن هم افتخار کنیم.

اومدم که بگم که خیلی دوست دارم خدا


این روزها ...

و اما این روزهای 1400

روزهایی که برای من هم شیرینه هم پراسترس ...بی تعارف بگم.اینجا که کسی نیست که با تعارف حرف بزنم یا بخوام سانسور شده حرف بزنم .اینجا تنها جاییه که برای خودمه و میتونم راحت از همه اون چیزایی که دوست دارم بگم ...

راستش این روزا با این وضعیت قرمز کرونایی استرس من زیاد شده .مرضیه و معصومه و مهدی با خانواده هاشون کرونا گرفتن و من سخت دلتنگ خواهرا و داداش گلم هستم .دلتنگ بابا و مامان ...یه جورایی دارم با دلم میجنگم که به دلتنگی ام غلبه کنم..در ظاهر میگم میخندم .میدونم خیلی حرف و حدیث پشت سرمه .میدونم که خیلیا فک میکنن من بعد ازدواجم بی محبت شدم ...میدونم که شرایط منو کمتر کسی درک میکنه ...هادی مشکل ریه داره و من اول راه زندگی ...چیزی که دوسش دارم و با عشق شروعش کردم ...و حالا این شرایط ...

من توکلم به خداست و یقین دارم خدا برای ما بهترین ها رو رقم میزنه . و به عزیزای من سلامتی هدیه داده...

این روزا فقط یه کم دلم گرفته و دلتنگم ...از یه طرف نمیتونم خانواده رو ببینم به واسطه اینکه سرکار میرم و نمیخوام در خطر باشن ...از یه طرف هادی با خانواده ش کمی مشکل داره و نگران نیلوفرم ...و کمی ...فقط یه کمی استرس دارم برای هادی .ولی سپردمش دست خدا ...نگهدارنده ای جز او سراغ ندارم ...او همیشه  در بدترین شرایط راه بهتر رو به من نشون داده و من به یگانگی و قدرت بی انتهایش یقین دارم ...

خدایا ...مهربانم ...جان جانانم ...از اینکه عزیزانم و خودم و هادی عزیزم سلامت و شاد و سرحالند از تو سپاسگزارم .عاشقانه دوستت دارم ...

پ.ن:

چقدر دلم آروم شد ...گاهی باید گفت و نوشت تا آرام شوی ...مثل من

خدایا ممنون که هستی

روزمرگی

بالاخره شد .با همه گریه های و زاری ها ...خیلی چیزا دیدم .آدمهایی که توقعی نداشتم ازشون در کنارم بودن و آنها که باید میبودن ,بودن اما خون به دلم کردند .با پندها .با لج بازی هاشون .فقط مونده بودم چرا .بارها به خودم گفتم من که با همه مهربونم .من که این همه گذشت کردم چرا هیچکسی بخاطر من اندازه ارزنی گذشت نمیکنه تا این ماجرا به خوشی تموم بشه ...

هادی و من در بد شرایطی بودیم .یه عده میگفتن عروسی محرم و صفر نداره .یه عده میگفتن زندگی که تو محرم و صفر برگزار بشه معلومه چی میشه ...زندگیمون دست این دو دسته ...باید چه میکردیم ..دیگه تحملمون داشت تموم میشد

روز عروسیمون با استرس شروع کردیم اما هر کدوم میخندیدیم تو روی هم که مبادا انرژی منفی به اون یکی منتقل شه ...هر دو دلمون طوفانی بود با ظاهری ارام ...

از خونه پدری خداحافظی کردم .مامان با قرآن همراهیمون کرد و من رفتم آرایشگاه .هادی هم رفت دنبال کارای عروسی ...

چقدر دلم پیش هادی بود که دست تنها چکار میکنه ...با لباس عروس رفتیم شیرینی عروسی خریدیم ...مردم چپ چپ نگاهمون میکردن گاهی هم زیر لب فحشی و بد و بیراهی ...نگاه سنگین مردم برای من خیلی سخت بود ...چرا مردم این همه دهن بینن.ما که جشن و مراسم نداشتیم .کسی دعوت نبود .یه مهمونی خواهر برادری فقط .

میخواستیم فقط عکس داشته باشیم آخه بهترین روز زندگیمون بود یعنی ..

تنها کسی که ذوقمون کرد دوتا خانم مسن بودن و چند تا ماشین سنگین و وانت نیسانی که برامون بوق میزدن ..حداقل مبارک گفتن ...اون شب با همه سختی هاش گذشت و من و هادی راهی مسافرت شدیم .قرار بود اول بریم اصفهان ..اما هادی منو سوپرایز کرد و رفتیم شمال گردی با رعایت ضوابط بهداشتی ...

خیلی عالی بود .هادی بسیار خوش مسافرت با احساس و مهربونه .هر چی بگم از خوبی هاش کمه (البته منم خیلی خوبما .مهربون .با گذشت.با محبت و ...)

من تو این مسافرت بیشتر از پیش به انتخابم مطمعن شدم .

الان وارد مرحله جدیدی از زندگی شدم .کمی سخته .برای منی که دختری بودم که مامانم همه چیز رو برام مهیا میکرد تا از سرکار بیام خونه .اتاقم  بهم ریخته میکردم وقتی میرسیدم همه چیز مرتب بود و من باز هم شلختگی میکردم .خلاصه بگم پسری بودم برای مامانم ...حالا باید خودم همه کارهام رو انجام بدم وحتی عصرا برای ناهار فردا هم غذا درست کنم ...البته عادت میکنم به این روند .اما الان در این برهه زمانی برام خیلی سخته ...نیلوفر هم که دیگه نگم خودش یه دنیا کاااااره ...

ای ی ی ی ...برم به کارام برسم که جلسه دارم ...

ادامه دارد ....

روزمرگی

این روزها جدایی از اتفاقات بدی که هست بد هم نیست .باور کن اونقدر به دل همه راه اومدم که خودم رو فراموش کردم.فراموش کردم که دختری مستقلم ،فراموش کردم که خودم باید تصمیم بگیرم .فراموش کردم در لابه لای همه دلتنگی ها و بی قراری های گذشته ام منتظر چنین روزهایی بودم .فراموش کردم که الان من همسر و مادرم ...

حقیقتش دوست ندارم کسی ازمن دلخور بشه ...هنوز هم مهربونی بیش از حدم کار دستم داده و میده ...

هادی خسته شده من خسته شدم اما سعی میکنیم همدیگر را درک کنیم...کسی تو این روزها همراهی مان نمیکند جز خانواده من ...خانواده هادی کاملا یادشون رفته که من تازه عروسم و خانواده من هم حق و انتظاراتی دارند.به هادی میگم این روزها تموم میشه مثل همه روزهایی که در کنار هم گذروندیم و به راحتی تموم شد .من هنوز مرد روزهای سختم .هنوز پرتلاشم .هنوز اگر بخوام میتونم هر کاری رو به تنهایی مدیریت کنم ...کسایی که تو این روهای سخت من و همسرجان در کنارمون بودن رو فراموش نمیکنم ...مهم این روهای سخته که بفهمی کی واقعا در کنارته و کی واقعا تو رو برای خودت میخواد.

دلم میخواد شرم و حیا رو بذارم کنار و هر چی دوس دارم بگم و یادآوری کنم که بزرگترا هم اشتباه میکنن ولی حیف و صد حیف که واقعا انرژی برای بحث و سفسطه ی دیگران رو ندارم ...

من پاکسازی میکنم تا آدم های منفی زندگیم یا حذف بشن از زندگیم یا اون روی منفیشون  طرف من نیاد

پ.ن:

خدای خوبم چی در من هست که باعث شده آدم های اطرافم با رفتارهاشون باعث رنجش روح و روان من بشن  من مسئولیت تمام این رفتارها و انرژی های منفی رو میپذیرم و بخاطر هر چه که در من است و باعث این اتفاقها شده :

متاسفم

منوببخش

سپاسگزارم

دوستت دارم

روزمرگی

اینجا رو دوس دارم .گاهی میام سر میزنم که یادم باشه یه روزی روزگاری اینجا تنها محرم من بود .

ازدواج کردم با مردی که همه زندگیمه و درکنارس احساس آرامش خاصی دارم .حتی دعواهامون هم با قربون صدقه س؛ نهایتا یکساعت طول بکشه .

همیشه فکر میکردم که ازدواج به رسم زندگی هایی که دیدم خوب نیست یه اتفاق بی معنی و مسخره س.اما حالا میفهمم که نه اینطور نیست و من سالها اشتباه فک میکردم.

همسرم بسیار باوقار مهربان و مسئولیت پذیره.وقتی با من آشنا شد اتفاق های زندگی مون به خوبی  و پی در پی اتفاق افتاد .درست برعکس شرایط من بود ولی آنقدر محبتش به من عظیم بود منو جذب خودش کرد واکنون خیلی خوشحالم که دارمش .

من خیلی خوشبختم .

بازم میخوام بنویسم .اینبار از زندگی ام .همسرم و دختر مهربونم

دوس دارم دخترم نیلوفر بدونه که من مثل یه مادر واقعی دوسش دارم و حاضرم برای خوشبختیش هر کاری کنم .

همسر جانم اگرچه از من دوری ولی در دلی .مهرت در تارو پود دلم ریشه زده .

خدای مهربانم را بخاطر وجود تو و سلامتی تو شاکرم .

خدایا شکرت برای هدیه زیبایی بنام هادی و نیلوفر

دوستتون دارم

زود به زود میام ...

چقدر دلتنگ اینجام .روزهایی که با عشق میآمدم و به همه دوستان سر میزدم

این روزها حال و هوای ایران ما کمی که نه زیاد غمگین شده .حادثه پشت حادثه و همه چیز رو هم به هم ربط میدیم و افتادیم به جون هم که دیدی گفتیم .دیدی فلان و ....

انگار اومدیم که مچ هم رو بگیریم.آهای مردم میخوایم زندگی کنیم .میخوایم در کنار هم لحظه های ناب بسازیم .

در غم و غصه پیروز میدان بودن هنره اگرنه که در روزهای خوب و زیبا که همه چیز خوبه ...

دلم از این بزن و بکوب های مردم گرفته...مردمی که از هر چیزی جک میسازند ...

دلم میخواد سفر کنم استرالیا و در شادی کانگروها اشک شوق بریزم ...فقط اونها در شرایط سخت التیامی بودند برای یکدیگر ...

تفاوت ما با آنها دریک چیز هست ...ما اشرف مخلوقاتیم و آنان ... !!!!!!

فقط زمان حکمت این روزها را مشخص میکند ....

ننوشته ها ....

درود

بعد از مدتها دلم برای نوشتن تنگ شد . خیلی وقته ننوشتم و تو این مدت چه روزهای خوبی رو گذروندم .سختی ها که دیگه برای من اهمیتی ندارند و تنها چیزی که باقی میمونه روزهای خوبی هست که دارن میگذرن .آشنایی با کسی که ممکنه همراه همیشگی من باشه و این شده که زندگی من هر روز شیرین تر از روزهای گذشته س...گاهی از دست دادن چیزهایی که فکر میکردم تمام زندگیمه آنقدرها هم بد نیست ...الان میفهمم که خدا چقدر منو دوست داشته که برایم عنوان مرد روزهای سخت رو انتخاب کرد .

و من از همه سختی ها،مردانه بیرون آمدم .آدم های زیادی دیدم و بحالشون غبطه خوردم .به عشقشون به ثروتشون و تفریحشون !!!

غافل از اینکه من چیزهایی دارم که به چشمم نمیاد که اگه نبودن من نبودم ...

امان....امان از این کیبورد ...انگار خودش مینویسه ..چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده بود .

من هنوز کار میکنم .در بورس سرمایه گذار شدم .و الان هم در تدارک خرید زیباترین لحظه های زندگیم هستم .سخته تنهایی ..اما من بدنیا نیومدم که دنیا خوف به دلم بندازه ...

بن سای خیلی وقته اذیتم نمیکنه و وسایل هام رو بر نمیداره ...انگار قبول کرده منم باید برم سر زندگیم ...البته بهش گفتم که فراموشش نمیکنم ...

دیگه نمیخوام از غم و غصه بنویسم .چون خدا رو شکر آسمان زمین خورده من ،رفت سر جاش ...و ترک زمین هم التیام یافت

و حالا از موفقیت ها مینویسم .از چیزهایی که بدست میارم و چیزهایی که خواهم ساخت ..شاید من اولین نفر نباشم اما یقینا اولین دختری هستم که با شهامت ست طلای عروسیش رو با سلیقه و طرح خودش میسازه ...

در نظر دارم برم طلا سازی و در همین زمینه برند شم ..یقینا موفق میشم ...

واااا ی چقدر حرف زدم ...ببخشید

پ.ن:

از دوستای خوبم ممنونم ...خصوصا صالح که همیشه همراه نوشته های منه ...


بن سای

اسمش رو گذاشتم بن سای

از بعد از فوت پدر زنداداشم یا بهتر بگم همون شب که تنها بودم و کلی با خودم حرف زدم...یا خیلی خیلی بهتر بگم از شب تولدم حسش میکردم .خواب که بودم انگار که یکی داره نگاهم میکنه بیدار میشدم..اما کسی نبود

باید به بودنش عادت کنم .انگار اون تنها کسیه که حواسش به منه .تنها کسیه که نمیخواد بره و مهربونی منو  بهونه نمیکنه

اولش خییلی میترسیدم اون قدر که دلم میخواست همون لحظه شب برم و مامان رو بیدار کنم که بیاد پیشم.الانم نه اینکه نمیترسم اما سعی کردم به حضورش عادت کنم تا خودش رام بشه و دیگه نخواد اذیتم کنه که متوجه حضورش بشم ...

کنار اومدن با چیزی که فقط حضورش رو حس میکنی آسون نیست .یه جورایی بگم وحشتناکه

دارم مقابله میکنم با ترسم

اسمش رو گذاشتم بن سای ...چون بن سای رو خیلی دوست دارم و حداقل الان در این زمان برای من دست نیافتنی است ...

میام براتون از بن سای میگم

 ادامه دارد....

حال و هوای دلم 1

آدمها را به نقطه ضعف هایش مسنج.

مگر چقدر توان تحمل دارد.مگر چقدر میتواند بگوید من بیدارم

چقدر میتواند عقل را بر احساس پیروز کند!!!!

گاهی دل با اینکه نمیخواهد اما درگیر میشود...احساس میکند جایی  چیزی او را جا گذاشته است...

گاهی آدمها دلشان میخواهد خودشان باشند نه چیزی که نشان میدهند...گاهی هم دوست دارند نشان دهند که خوبند و همه چیز عالی است...

گاهی هم لج میکند...دل با دلش لج میکند...دل با خودش لج میکند ...لجاجت را دوست ندارم،چرا که همه اتفاق های خوب دنیا در زمان لجاجت تحقق میابد و اتفاق این روزها اصلا خوشایند نیست ...

اگر خوب است و لذت دارد چرا باید لج کرد تا بدستش آورد؟!!!!

من یک گندم بی گندم زارم ...در برابر تمام ناملایمات و سختی ها و نداشتن ها و نخواستن ها مقاومت کردم ...از طوفانها نترسیدم از باران هراسی نداشتم ...از آدمیــــان دور بــــودم ...

نیازم آب بود و آفتاب ... من بودم و آسمـــان ...

و اما ...امان از آدمیان...برای سوت سوتکی سرم را بریدند ...نه اینکه توان مقابله نداشتم دیگر رمقی برایم نمانده بود که مقاومت کنم ....

گاهی باید بد بود...گاهی آدمیان تو را آنقدر میکوبند که مجبوری بد باشی...که مجبوری تجربه کنی ... که دلت نسوزد...که دلت خنک شود از آتشی که درونت بپاست...

خدایا ....

بارها گفتم مرا از شر بادهای غول آسا که روحم را به جنون میکشانند ...دور کن ...

 گفتم روحم خسته است...توان ندارد ...تمـــــــامش کن !!!

                                                              و تو ....

                                                                    مــــــــــــــرا

                                                                        تمــــــــــــــــــــــام

                                                                                 کــــــــــــــــــــــــــردی ...

پایان نقطه سر خط ...

.


تلاله

ندارم که ....

پنج چیز را از زندگیتان هرگز حذف نکنید:

صبحانه 

کتاب

عطر

گل

خلوت با خود...!


مخاطب خاصم :

من همه این پنج تا رو دوست دارم ...صبحانه رو دست جمعی باقی رو‌تنهایی 

گل لدفا زرد یا نارنجی یا سفید باشه 

کتاب لدفا از نویسندهایی مثل الکساندر دوما .آلبر کامو .نیچه و نهایتا ویکتور هوگو باشه ...

عطر هم گرون نباشه ولی ماندگار باشه

خلوت هم لدفا جاهای بکر و زیبا سرزمینم باشه ...

نخواستی میریم  پاریس ....ولی لدفا منو تنها بذار یه ساعت کنار دریا .باقی جاها با من باش 

سینما هم دوس دارم ....شد ۱+۵


آهای مخاطب خاص ....

عه من مخاطب خاص ندارم که 

چکار کنم حالا ؟؟؟؟

این نامه رو به کی بدم ؟

دلتنگم...

روز‌های عجیبی‌ را میگذرانم

روز‌هایی‌ که دلم می‌خواهد ساعت‌ها پشت پنجره بنشینم ، خیابان را نگاه کنم ، بدون اینکه انتظار کوچکترین اتفاقی‌ را داشته باشم

دلم سکوت می‌خواهد ، سکوت محض ، مثل وقتی‌ که به اعماق آب میروی، مثل غرق شدن ، همه چیز تاریک و تاریک تر میشود ، ساکت و ساکت تر


دلم حتی نوشتن هم نمی‌خواهد ، وقتی‌ چیزی برای فکر کردن نداری، چیزی هم برای نوشتن نداری


نمیخواهم بخوابم. کابوس‌های شبانه ، جز ترس از شب ، ترس از خواب، ترس از بالشم ، چیزی برای من به همراه ندارند.پشت پلک‌های بیداری ، هیچ حادثه‌ای در کمین نیست


دلم آغوش نمی‌خواهد ، آغوش‌های دروغین ، آغوش‌های موقتی ، آغوش‌های خیالی.فکر کردن به آغوش کسی‌ که نیست ،یعنی‌ خیانت به احساس ، یعنی‌ دروغ گویی به غرایز انسانی‌


آیینه‌ها را نمی خواهم.درگیر خودت که باشی‌، هیچ چیزی تو را یادِ  خودت نمی‌‌اندازد. غریبه‌ها دیدن ندارند


روزهای عجیبی‌ است

در حجمِ  بی‌ انتهایِ  تنهایی‌‌هایم ، می‌خواهم هنوز تنهاتر از این باشم . کسی‌ که در من رخنه کرده ، باید مرا ترک کند ، تا با خیال راحت بنشینم پشت پنجره و در سکوت خیابان را ببینم و به هیچ چیزی فکر نکنم. به هیچ چیز جز اتفاق‌هایی‌ که قرار نیست بیفتند


نیکی‌ فیروزکوهی

----------------------------------------------

پ .ن : 

لعنت به حس های مسمومی که روحت را به نیستی میکشاند ....

حس هایی که باید ترکشان کرد ...پاکشان کرد 

لعنت به من ....

به خودم .... 

لعنت .....

آسمان زمین خورد

شاید بهتره منم بنویسم از چیزایی که این روزا هست و اتفاق میافته و منو در همون پیچ بحران نگه داشته ...ترافیک سنگینی داره این پیچ و نمیدونم چه میانبری رو انتخاب کنم .

بزنم به خاکی منتهی به دره میشم ...ساکت و ساکن بمونم تا بگذره خودم ذره ذره آب میشم

تعجب نکینید .گاهی هم سنگ صبورهم کم میاره ..گاهی از یه حرف خیلی خیلی کوچک هم ناراحت میشه و گاهی یک فکر مدتها ذهنش رو مشغول میکنه ...جرات پرسیدن هم نداره ...جرات اینکه خودش رو از توهمات روزانه و پی در پی اش بیرون بیاره نداره ...

تو این مدت سعی کردم سنگ صبور باشم ...نمیدونم موفق بودم یا نه ...اما هر چه باشد یه روز با تمام تلاشها فراموش میشی و یکی دیگه فرمانروای بهترین رفیقت میشه ...

یه دوست بهم گفت تو فقط سنگ صبور باش و تنهاش نگذار

گفت قرار نیست از درد خودت بگی ...از رنج خودت بگی ...قرار نیست اون تسکین دل تو باشه ...قرار نیست توی دلتنگی هات کنارت باشه و قرار نیست تا ابد با تو باشه ...

این کلمات اون زمان خیلی واسم اهمیت نداشت .الانم نداره ولی منم آدمم و کم میارم ...دلم پر میشه ...دلتنگ میشه ...ناراحت میشه ...بغض میکنه ...میشکنه ...

اما کسی نیست دلم رو جمع و جور کنه ...کسی نیست بغلم کنه و دست بکشه تو موهام و بگه گریه کن رفیق ...کسی نیست بگه درست میشه

کسی نیست بغض خفته گلوت رو آشکار کنه ...

یه روزی سیاوش میگفت چه سخته در میان جمع بودن ...ولی در گوشه ای تنها نشستن ...

حالا روز سیاوش شده روز من ...

به یه سکوت عظیم نیاز دارم ...سکوتی که شاید یکی پیدا شه و منو از وراش بکشه بیرون ...شاید کسی باشه که غم نهان لبخندم رو درک کنه

شما هر چی میخوای بگو ...

اما نه مسافرت ...نه عروسی ...نه رقص و آواز و نه حتی عکاسی آرومم نمیکنه



من خیلی تنهام ...خیلی

نگو منفی نباش .... بعضی وقتا سر سخت ترین آدم ها هم حس میکنن چقدر تنهان

به قول یه رفیق عزیز و دوست داشتنی در حال پوست اندازی ام  و چقدر طی کردن این روند تا تولد دوباره سخته ...

خوبیش اینه که میگذره ....

روزمرگی

فک میکردم تنهایی و عزلت نشینی بعد از تو مهمان همیشگی منه...

فک میکردم اگه تو نباشی دنیا برام تاریکه...

فک میکردم اگه تو بری دیگه هیچ کی نمیتونه دل نا آروم منو آروم کنه ...

فک میکردم اگه تو بری !!!! هزار تا فکر که قدرت اراده رو از من دور میکرد ...این میشد که تنهایی میرفتم یه جای دور ...بدور از همه غریبی های دلم به تنهایی تو فک میکردم...بیشتر دلم نگران تو بود ...حالا یکی هست که با اینکه نمیتونه اشکای بی دریغ منو پاک کنه ...اما راحت میتونه احساسش رو به دروغ حتی به خورد روح نا آرامم بده...

و من با اینکه میدونم براش یه سرگرمی گذرام ...اما بازم دلم میخواد یه کاری کنم اون باور کنه من فقط اونو دارم و فقط به اون تکیه کردم....حال...

به این فک میکنم که تا چه وقت میتونه تحملم کنه؟؟

به این فک میکنم که تا چه وقت میخواد مقاومت منو محک بزنه ؟؟

محکم ایستادم...بهش تکیه کردم اما اونقدر محکم ایستادم تا اگه یه روز دلش هوای رفتن کرد پابند من نباشه....

آی خـــــــــــدا...روی پاهای خودم ایستادم تو راحت باش...کاری داشتی بــــــــــرو...من ایستادم

 


صرفا جهت اطلاع :

این مطلب مخاطب خاص ندارد

 

خاطره

شعر های شاعر دوست داشتنی ام را میخواندم و تک تک کلماتش را تجزیه میکردم.

مرا ببخش که ساده میبینم همه چیز را.

دست خودم نیست

از وقتی فهمیدم زندگی یک روز با تمام خوبی و بدی

پایان می یابد

خواستم که ساده باشم

ساده ببینم

ساده بخوانم

و ساده عاشق شوم...

و.... "

و به تو فکر میکردم ...به حواس پرتت ...به آشفتگی ات...به طرز نشستنت و به فکر کردنت !!!

مثل همیشه نبودی ...اشتباه نمیکنم

تو وقتی سکوت میکنی یعنی دلتنگی ...خسته ای

انگار باید یکی باشد آرامت کند...خستگی ات را از تنت بیرون کند...

باید بخواهم که مثلا برایم شعر بخوانی یا قسمتی از کتابی که دوستش داری ،یا از سیاست بگویی و من همزمان هم گوش کنم هم برایت چایی با طعم آویشن بیاورم ...خستگی ات را میشکند ...

بگذار کمی عاشقانه تر بگویم ...نه آنقدر که از فرط دوست داشتنت آزادیت را به تاراج ببرم ..نه!!

عاشقانه ای که کهنه نمیشود افکارت را در هم نمی پیچد وتو را از عشق متنفر نمیکند

انگار باید باشم تا سرت روی پاهایم آرام گیرد و آنقدر موهایت را نوازش کنم تا لحظه ای فرصت حضور نیابند  فکر هایی که شبانه به ذهنت هجوم میآورند ...

خیلی سخت نیست ...همه خستگی و نگرانی ات را به من بسپار و آسوده باش و برایم شعرهای دوست داشتنی شاعر محبوبم را بخوان ...صدای تو روح مرا محکوم میکند به  ماندن و من چقدراین محکومیت را دوست میدارم...


لعنت به من که دورم از تو...لعنت 



از دفتر ممنوعه 17 اردیبهشت 95

تلاله

این شعر را بسیار دوست دارم ....

زندگی‌
برایِ من
برایِ خیلی‌‌ها مثلِ من 
فلسفه ی بی‌ بضأعت بودنی است
که در آن خواب ، باید خواب بماند
و خیال ... خیال

بگذار غمت در شعر‌هایِ من بنشیند‌
در گفتار بی‌ تکلف من
ساده
محدود
و صادق

من شاید تنها کسی‌ باشم
که بی‌ هیچ ترسی‌ فریاد میزنم
برایِ ما هیچ مدینه فاضله‌ای نیست
من شاید تنها کسی‌ باشم
که سینه به سینه ی تاریخ می‌‌ایستد
و میگوید
پدرانِ ما ساده لوحانی هستند با وعده‌های دروغ
همان‌هایی‌ که فردایِ روشن را
حتی خودشان هم به خواب ندیده اند

بگذار دردِ سینه ات
در حرف‌هایِ من
در عصیانِ بی‌ انتهایِ من جریان داشته باشد
برایِ من بودن و جاری بودن
همین لحظه است
که ممکن است یکی‌ سنگی‌ بردارد
دیوانه‌ام بخواند
و مرا از دنیای وارونه ی خویش براند

من ، دیوانه‌ای با موهای سیاه سیاه
که عریان فکر می‌‌کند
عریان می‌‌نویسد
و احتیاط را تنها جرم زندگی‌ می‌‌داند

"نیکی فیروزکوهی"

خواب

بالاخره خوابیدم بعد از کلی تنش فکری ...یادمه که حدودای دو شب بود که کتاب دستم روی صورتم افتاد همون وقت بود که بیهوش شدم

با صدای پای پدر که برای وضوی نماز صبح پله های مشرف به اتاقم را طی میکرد بیدار شدم ...واااااای باز این خوف لعنتی ...با صدای خواب آلود به پدر گوشزد میکنم چراغ راهرو را روشن کن و بعد دوباره بیهوش میشوم.

زمان بیدار شدنم گذشته بود و میدانستم پنج دقیقه تاخیر در رسیدن باید گردن خم کنم و توضیح دروغ بدم.به اجبار خودم  را از تخت جدا کردم .نه حوصله آرایش دارم نه وسواس در انتخاب مانتو .

خواب عجیب دیشب که با صدای پای پدر در هم شکست در ذهنم تداعی شد ....چه ببر زیبایی ..گویا کمیاب بود و قیمتی و مهمتر از همه بار دار...چشمانش مریض بود و در عین حال ابهتش حال مرا دگرگون کرد .شاهد بودم که از زیر گلو تا شکم را دریده بودند و یک جوان که سیمای آشنایی داشت بچه های ببر را زنده از شکم مادر بیرون میآورد ...آن هم با یک دست 

پنج ببر زیبا و کمیاب همین که از شکم ببر مادر بیرون میآمدند بزرگ میشدند و بالغ ...

.

.

.

کارگران شهرداری مشغول درخت کاری و کاشتن گلها بودند که یادم افتاد ....یه تک درخت بلند و سبز هم پشت ببر مادر بود که ببر با اینکه تمام محتویات شکمش بیرون بود اما زنده بود و شاید به بالغ بودن بچه ببرهایش فکر میکرد .....

.

.

.

نمیدانم صدای پای پدر بود یا خوفم از بچه ببرهایی بود که اطرافم بالغ میشدند ...هر چه بود با هم در آمیخت و من از خواب بیدار شدم 

 

هنوز درتفکرم ...در تفکر ببر مادر ....بچه ببرها و خودم...صدای پای بابا و خوف لعنتی من حاکی از افتادن بابا ...

وااااااااااااااااااااااااااای .....

 

پ.ن:

خدای من چقدر دلم برات تنگ شده ....بغلم کن ....بغلم کن 

 

حال و هوای دلم :)

این روزها روزهای بدی نیست . جدایی از مشکلاتی که دارم روزهای خوب خوب خوب هم هست .من دوره گویندگی و مجری گری رو گذروندمو تو این کلاس خیلی چیزا یاد گرفتم .چیزهایی فراتر از فن بیان .درک کردم اونقدر ها هم  رویا پرداز نیستم  و آدم های رویای من وجود دارند .کسی که در کنارش احساس آسودگی کنی ...

چیزهایی یاد گرفتم که شک ندارم  تاثیر بسزایی در زندگی ام خواهد داشت.

حرف زدنم بهتر شده و متین تر و حس میکنم متواضع تر از قبل شدم .یه جورایی پرنسسی شدم .بیشتر اهل مطالعه و فیلم و موسیقی  شدم و این خیلی در روابط اجتماعی من موثر بوده 

وقتی به گذشته و روزهایی که گذشت فکر میکنم  شاکر خدا میشم بخاطر همه سختی ها و ناملایمات روزگار ...چون اگه سختی نبود مرد روزهای سخت نبودم و شاید  مثل همه دختر های هم سن و سال خودم  نهایت یه ازدواج ساده  داشتم با ادمی ساده با مشکلات سخت تر ...

دلم میخواد عاشق بشم. عاشق تفکر زیبای کسی که مرا از پس سکوت بی حدم ببیند ...عاشقانه هایش فیلم و کتاب و  موسیقی  و من باشد ...و من رفیق و همراه روزهای زندگی اش باشم .شاید خیلی رویایی باشد ...اما دلم دوست دارد عاشق شود ...یعنی میشود خدای مهربانم این رویا را هم به حقیقت تبدیل کند ؟!!!

حتما میشود ...من به عنایت و لطف بیکرانش امید دارم ....

 

پ.ن:

از حضور دو نفر در زندگیم ممنونم ....

یکی هنرمند ...یکی مهندس

ممنون از هر دوی شما