-
[ بدون عنوان ]
30 بهمن 1393 08:35
خدایا بخاطر بارون شکر...چقدر این روزا دلتنگم خوف دارم از همه چیز ...از خودم .از تو ...نمیدونم چکار باید کنم که به کسی آسیب نزنم.
-
[ بدون عنوان ]
29 بهمن 1393 08:31
چه سخته اونی نباشی که هستی
-
روزمرگی
21 بهمن 1393 13:24
خب مراسمی که قرار بود با دوستام تو رستوران وزرا بگیریم بخاطر یه اختلاف کوچک که ربطی هم به من نداشت کنسل شد و قرار شد که فروردین یه روز عصر همه بچه ها مهمون من باشن در دل دشت ... این روزا سخت درگیر کارهای نمایشگاهم و تا یک شب مشغول کارم دیروز توی آینه بخودم گفتم مریضی نمیتونی منو از پا بندازی .من کارامو تموم میکنم .....
-
[ بدون عنوان ]
9 بهمن 1393 08:16
دیروز تولدم بود و شاید بهترین نه ولی یکی از روزهای خوب بود ....هم دلتنگ شدم ...هم شاد وقتی یکی دوستت داره تمام تلاشش رو میکنه که روز خوبی رو برات رقم بزنه و این یعنی دوست داشتن...حداقل یعنی اینکه ارزشش رو داشتی که بیادت باشه ...خیلی راحت میتونی از نگاهش دوست داشتنش رو حس کنی که تا عمق وجودت رسوخ کنه ... گرمای دستی که...
-
دیشب باز هم ،خوابم را آشفته کردی....
4 بهمن 1393 08:26
بعضی وقت ها،درست مثل الان، یادم می رود وقتی عاشقش بودم و او نبود، چقدر احساس بدبختی می کردم. یادم می رود صبح ها، وقتی بیدار می شدم خسته تر از شبش بودم. چون داشتم توی ذهنم راهی برای رسیدن به او می ساختم. یادم می رود چقدر، بی حاصل، جلوی خودم خیالش می کردم و هی پشت هم برایش حرف می زدم و حرف می زدم. بعضی وقت ها، درست مثل...
-
[ بدون عنوان ]
1 بهمن 1393 08:20
کیمیا دختر مهدی داداش دیروز بدنیا اومد...خیلی ناز و خوشگل وااااااااااااااااای چقدر حرف دارم براش ...که بشنوه... نگام کنه و فقط لبخند بزنه کیمیای من پر از حرفم دخترکم...
-
حرف 1
27 دی 1393 08:53
این هفته ای که گذشت هفته خوبی نبود . اون از همکار کثافتم که هر چی لایق خودش و خانواده ش بود به من گفت که اگه جلوم رو نمیگرفتن مستقیم به حراست سازمان شکایتش میکردم تا اخراج بشه... مردک عوضی پست فک کرده اینجا چاله میدونه که عربده میکشه ...بخدا اگه داداش بفهمه شلوار از پاش میکشه بگذریم که عصبی میشم .... اونم از سوختن دست...
-
[ بدون عنوان ]
23 دی 1393 08:48
چرخ می چرخد و سفال اندام من در پیچش دستان تو پد یدا ر می شود
-
[ بدون عنوان ]
8 دی 1393 09:55
این روزا همه چیز عوض شده ..نه من تلای سابقم ،نه روزگار مثل گذشته این روزا تازه حس میکنم دارم زندگی میکنم ...یه حس خوب همراه با یه خوف ...خوف از ته جاده ای که قدم گذاشتم پ.ن: هوا پاییزی شده و لذت بخش و به قول بچه ها ...دو نفـــــــره دست هام تنهان و تنها همدمش انگشتری مسی رنگه ...یه خاطره شیرین و دوست داشتنی
-
کفر نوشت
29 آبان 1393 11:42
دلم میخواد بعضی وقتا پرواز کنم .برم اون بالا بالاها ...توی اون آسمون هفتم ....اونجا که زیباترین قصر عالم خلقته ،با هزار حیله و مکر برم تا خود ِ مرکز سلطنت خدا و فقط یه سوال بپرسم و بگم :آخــــــــــدا چرا مرد و مردونه ندای جنگ نمیدی ؟؟ من که میدونم مغلوبتم...تو که میدونی من آخر ِآخرش ته جهنمم...بیا و مردونگی کن این...
-
1004
19 بهمن 1392 11:41
این روزا دلم برای گنجشک ها میسوزه...هر روز جوری غذا برمیدارم که یه مقدار بمونه براشون میدونم منو دعا میکنن...منم اونا رو دعا میکنم
-
1002
16 بهمن 1392 09:51
یه روزی اتفاق میافته که دلی رو میشکنی ...با اینکه دلت نمیخواد و نمیخوای واقعا که دلی رو بشکنی ... یه روزی اتفاق میافته که مجبور میشی مهر و محبت وافرت رو پنهان کنی و صاف تو چشمای طرفت نگاه کنی و بگی برو... بعد دلت میسوزه...عذاب وجدان میگیری نه اینکه دلت بسوزه که مریضه...نه البته که عمر دست خداست...دلم برای خودم میسوزه...