"کــاکتــــوس"

"کــاکتــــوس"

من قدرتمندم ...
"کــاکتــــوس"

"کــاکتــــوس"

من قدرتمندم ...

روزمرگی

یه وقتایی یکی میاد تو زندگیت که وقتی کنارته آرامشی عظیم سرتاسر وجودت رو پر میکنه .نیازی نیست در کنار چنین فردی آسمون رو به زمین بدوزی و حرف بزنی و از دلتنگی هات بگی ....همین که سکوت کنی ...همین که حرفاش رو بشنوی کافیه ...

 

پ.ن:

هنوز عاشق نشدم

این پاییز شاید اولین پاییزی هست که بعد از 20 سال احساس خوشایندی دارم 
نه دلتنگم ...نه غمگین 
یه جورایی حالم خیلی خوبه ....
خدایا !
سپاس ازلطف های بی دریغ تو
سپاس از مهربانی بی حد تو 
خودمونی بگم

عاشقتم خدا جونم 

این روزها خیلی خوبم 

خیلی خوب

تحقق یه آرزو به همت خودم

همیشه دوست داشتم یه عکاس حرفه ای باشم.الان داره این اتفاق میافته 

و من چقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر خوشحالم .دوربین عکاسی گرفتم و واقعا رویاییه

به نظرم خیلی ارزشش بیشتر از ماشینه 

برای من که خیلی باارزشه.چون خودم مرد روزهای زندگیم هستم

زنده باد خودم

زنده باد تلا

یه اشتباه تایپی...

دیشب تا الان دچار یک تنش شدید روحی شدم که خودم دلیلش رو نمیدونستم .من هیچ وقت به نامرد ترین افرادی که تو زندگیم بودن نامرد نگفتم  چه برسه به دوستی که همیشه مدعی بودم تنها کسیه که میتونم باهاش حرف بزنم . دیشب رو کامل نخوابیدم .حس میکردم شدید تحقیر شدم و فکرهای پوچ و بی معنی رهام نمیکرد .نمیدونم بخدا  که کجای کار ایراد داره 

اما همیشه میگن آدما حرف حقیقت رو تو عصبانیت میگن ..مثل جناب" و .س "که منو متهم کرد به هرزگی ....

وقتی بهش فکر میکنم روح و روانم آزرده میشه .درسته بخشیدم اما ته ته ته دلم می لزره و یادم میافته که چقدر تا مرز جنون رفتم ...

دیشب اتفاقی افتاد که فکر نمیکردم تا این حد با اینکه طرفم رو میشناختم روح و روانم رو بهم بریزه 

هیچ حرفی برای گفتن ندارم فقط میتونم بگم که اون کلمه نا یه اشتباه تایپی بود و من  تازه الان دیدم و الان درک کردم چرا منو متهم کرد به اینکه گفتم نا....

ولی واقعا اینجور نبوده و هر چند تفکر دیگران دیگه برام مهم نیست ولی دوست دارم اون بده خدا بدونه که من هیچ وقت چنین جسارتی نکردم  و اگه این استباط شده من از همین جا عذر میخوام .ولی جواب این اشتباه من توهین نبودجوابش تخریب شخصیت و زیر سوال بردن نجابت من نبود

 

پ.ن:

دیگه به تهمت زدن عادت کردم  به اینکه هر کسی بخاطر هر چیزی نجابتم رو لگد مال کنه خسته شدم .

 

روزمرگی

اینجا نوشته در چه فکری ؟؟
در این فکرم که چطور میشه پسری که تو پمپ CNG کار میکنه عاشق دختری بشه که هر روز با باباش میره که فقط مخزن گاز ماشین رو پر بشه و بره !!!!

این پسر به چی دلخوشه آخه ؟؟!!!!

روزمرگی

این روزها خوبم و مشغول کار . ناظر هشت شهرستان شدم و درگیری هام بیشتر شده ...همه اون دوران های بد خدا رو شکر سپری شد .تهمت و افترا و تعقیب و گریز .دلم میخواد زندگیم در همین آرامش باقی بمونه . 

قصد کردم ماشین بخرم و فک کنم نهایت تا شهریور خریده باشم.دلم میخواد رنگش سفارشی باشه اما خب اگه این کار رو کنم مشتری اول و آخرش خودم هستم .

ببینیم تا خدا چی بخواد.

چقـــــدر این روزا تنهـــــام 

به قول یه دوست بی معرفت...

دچــار سندروم بیخیالی و تنهایی شدم



خیلی تنهام ...خیلی 

دلتنگی ٍ تلا

دلم میخواد برم یه جای دور ...رها بشم از این همه تنش
این روزها حال غریبی دارم ...حس میکنم خدا همه چیز رو به رخم میکشه ...غرور گذشته منو خورد میکنه و نگاهی از سر کبر به من میندازه و میگه دیدی تو هم آدمی مثل بقیه !!!!

خدای مهربان و زیبایم:
شیپور پایان جنگ بزن
بیا روبرویم بنشین و پیمان صلح امضا کن 
بخدا من عاشقانه تو را میخواهم


خدایا بخاطر بارون شکر...چقدر این روزا دلتنگم 

خوف دارم از همه چیز ...از خودم .از تو ...نمیدونم چکار باید کنم که به کسی آسیب نزنم.

چه سخته اونی نباشی که هستی 

روزمرگی

خب مراسمی که قرار بود با دوستام تو رستوران وزرا بگیریم بخاطر یه اختلاف کوچک که ربطی هم به من نداشت کنسل شد و قرار شد که فروردین یه روز عصر همه بچه ها مهمون من باشن در دل دشت ...

این روزا سخت درگیر کارهای نمایشگاهم و تا یک شب مشغول کارم 

دیروز توی آینه بخودم گفتم مریضی نمیتونی منو از پا بندازی .من کارامو تموم میکنم ..

آخه این روزا بخاطر کسالتی که دارم تا چهار صبح بی خوابم...الان هم کمی کسل و بی حسم ...ولی من شادم و سرحال و پر انرژی 

برای نمایشگاه تمام تلاشم رو میکنم و الحق و الانصاف که یه بنده خدایی خیلی کمکم میکنه ...نمیدونم از دوست داشتننه یا فقط حس انسان دوستی داره ...

بهر حال برای من که خیلی کمک هست حضور ایشون...کم کمش باعث شده من به گذشته فک نکنم 



پ.ن: 

خدایا تو را سپاس

دیروز تولدم بود و شاید بهترین نه ولی یکی از روزهای خوب بود ....هم دلتنگ شدم ...هم شاد

وقتی یکی دوستت داره تمام تلاشش رو میکنه که روز خوبی رو برات رقم بزنه و این یعنی دوست داشتن...حداقل یعنی اینکه ارزشش رو داشتی که بیادت باشه ...خیلی راحت میتونی از نگاهش دوست داشتنش رو حس کنی که تا عمق وجودت رسوخ کنه ...

گرمای دستی که گرمی عشقش رو به تن یخ زده ات القا میکنه ...نگاهش که میکنی با اینکه موج عظیمی از غم توی نگاهش هست اما میخنده و دوست داشتنش رو ابراز میکنه ....

خیلی دوست دارم بدونم غم نگاهش از چیه ؟! شاید بتونم کمکش کنم 

واااای چقدر من عوض شدم ...




پ.ن:

دیروز روز خوبی رو دوستام برام رقم زدن...ممنون از هدیه هاتون....ممنونم بچه ها

دیروز جزء یکی از بهترین روزهای زندگیم بود

دیشب باز هم ،خوابم را آشفته کردی....

بعضی وقت ها،درست مثل الان، یادم می رود وقتی عاشقش بودم و او نبود، چقدر احساس بدبختی می کردم. یادم می رود صبح ها، وقتی بیدار می شدم خسته تر از شبش بودم. چون داشتم توی ذهنم راهی برای رسیدن به او می ساختم. یادم می رود چقدر، بی حاصل، جلوی خودم خیالش می کردم و هی پشت هم برایش حرف می زدم و حرف می زدم. بعضی وقت ها، درست مثل الان که دارم از او می نویسم، یاد می رود چگونه با بی محلی هاش دلم را آشوب می کرد. حرص می خوردم، می رفتم توی اتاقم، در را می بستم و  روی زمین ولو می شدم. مینشاندمش روی صندلی، برمیگشتم و قاب های رو به رویش را نگاه و مدام برایش درد دل می کردم. یادم می رود آشفته بودم. 

دلم می خواست نباشم. یا توی پستویی، جایی، تنها شب و روزم را بگذارنم و با خیالش آرامش داشته باشم. بعضی وقت ها، درست مثل الان که دارم از او می نویسم همه اش یادم رفته، گوشی را بر می دارم، چندتا از عکس هایش را بالا و پایین می کنم؛ درست مثل قبل ها با دیدن عکس هایش به خصوص آن هایی که تکراری نشده اند، قبلم تالاپ تالاپ شروع می کند به زدن.

 دلم می خواهد چندتا دکمه بزنم و بنویسم: سلام، خوبی عشقم؟


پ. ن:

وقتی خواب میبینم ذهنم با تمام فراموشی هایت آشفته میشود....

کیمیا دختر مهدی داداش دیروز بدنیا اومد...خیلی ناز و خوشگل

وااااااااااااااااای چقدر حرف دارم براش ...که بشنوه... نگام کنه و فقط لبخند بزنه 


کیمیای من 

پر از حرفم دخترکم...

حرف 1

این هفته ای که گذشت هفته خوبی نبود . اون از همکار کثافتم که هر چی لایق خودش و خانواده ش بود به من گفت که اگه جلوم رو نمیگرفتن مستقیم به حراست سازمان شکایتش میکردم تا اخراج بشه...

مردک عوضی پست فک کرده اینجا چاله میدونه که عربده میکشه ...بخدا اگه داداش بفهمه شلوار از پاش میکشه

بگذریم که عصبی میشم ....

اونم از سوختن دست راستم و چاقو خوردن دست چپم و مریض بودنم 

اون از بیهوشی مرضیه به خاطر فشار عصبی که خانواده نفهم شوهرش بهش وارد کردن ...

اینم از امروز

صبح که داشتم از خونه میآمدم بیرون هوا بارونی بود.گفتم خدایا به حق همین هوای دلنشین ما را از شر سگ های پاچه گیر حفظ کن که چرخ عقب ماشین بابا در رفت ...خدا رحم کرد 

حالا صبح اول شنبه نه من پول دارم نه بابا

حتی هزار تومن ...حالا بگذریم  دیگه که من چطوری اومدم شرکت  

تا الان که دارم مینویسم  بابا زنگ زد و گفت که نگران نباشم ... 


خدایا بخیر کن ....قربونت برم ما با هم این حرفها رو داشتیم مگه !!!!


چرخ 
می چرخد
و سفال اندام من
در پیچش دستان تو
پد یدا ر
می شود

این روزا همه چیز عوض شده ..نه من تلای سابقم ،نه روزگار مثل گذشته 

این روزا تازه حس میکنم دارم زندگی میکنم ...یه حس خوب همراه با یه خوف ...خوف از ته جاده ای که قدم گذاشتم 


پ.ن:

هوا پاییزی شده و لذت بخش و به قول بچه ها ...دو نفـــــــره 

دست هام تنهان و تنها همدمش انگشتری مسی رنگه ...یه خاطره شیرین و دوست داشتنی 

کفر نوشت

دلم میخواد بعضی وقتا پرواز کنم .برم اون بالا بالاها ...توی اون آسمون هفتم ....اونجا که زیباترین قصر عالم خلقته ،با هزار حیله و مکر برم تا خود ِ مرکز سلطنت خدا و فقط یه سوال بپرسم و بگم :آخــــــــــدا چرا مرد و مردونه ندای جنگ نمیدی ؟؟ من که میدونم مغلوبتم...تو که میدونی من آخر ِآخرش ته جهنمم...بیا و مردونگی کن این ماجرا رو تموم کن ..کدوم ؟؟

نگو نمیدونی که اصلا باورم نمیشه..

آخر چرا من ؟؟ 


لعنت به ....آخه من چه غلطی کنم ؟!!  

به خودت قسم .... هیچی اصلا

فـــراموش کن قربونت برم